انگار که همهی بار گذشته و حال و آینده را روی دوش خود حمل میکنم. وجودم، ذهنم، روحم، حتی لحظهای، از من در آرامش نبوده است.
انگار که همهی بار گذشته و حال و آینده را روی دوش خود حمل میکنم. وجودم، ذهنم، روحم، حتی لحظهای، از من در آرامش نبوده است.
بیا یکبار هم که شده مثل باقی آدمبزرگها رفتار کنیم. بیا اینبار خرقعادت نکنیم. از غذا خوردن توی رستورانهای گرانقیمت همان قدر لذت ببریم که از فلافلیهای انقلاب. بیا ما هم مثل بقیه صدای بوق و داد و فریاد بشنویم به جای صدای جاری آب در پیادهرُوی ولیعصر. و بعد فحش بدهیم به ترافیک و آفتاب سر ظهر. بیا از بالای برج میلاد شهر را همانقدر زیبا ببینیم که از بالای پلهرنگی های نزدیک توانیر و ساعی. بیا به جای ستایش خودکشی شجاعانهی سیلویا پلات از قوس خط چشم اسکارلت جوهانسون تعریف کنیم امروز. بیا امروز کمتر توی عمق زندگی برویم. در سطح بمانیم و توی عمقِ همدیگر فرو برویم. بیا. امروز.
اتفاق جدیدی هم که این روزها متوجهش شدهام اینکه رفتن آدمها برایم بیاهمیت شده. ماندنشان بیاهمیتتر. از آنجایی که حس کردم فقط خودم با خودم کنار میآیم و تقریباً کسی نیست که عمق احساس و شادی و اندوهم را بفهمد، شروع کردم "طنابهای وابستگی"ام را یکییکی بریدن. و حقیقتاً چیزی نبوده که خودم بخواهمش و آگاهانه تصمیمش را گرفته باشم. اتفاقی است که در نتیجهی تمایلم به تنهایی افتاده. همین امروز فهمیدم انگار. همین امروز که خیره شده بودم به خطوط دستهام و "ن" خیلی ناگهانی به من گفت: «این حصاری که دور خودت کشیدهای یک روز کار دستت میدهد». من از توی همان حصاری که دورش سیمخاردار کشیده بودم و "ن" سیمخاردارهایش را ندیده/دیده بود و/ولی به خودش جرئت داده بود به آن نزدیک شود به خودم نگاه کردم. چون حرفهاش معمولاً حرف حساب بود. با اینکه او هم رفتنش بیاهمیت بود و ماندنش بیاهمیتتر. بعد به منِ دو سال پیش نگاه کردم. از دور خودم را نگاه کردم و دیدم منِ الان عدم وابستگیاش را توی نگاههایش، تونِ صدایش، سکوتکردنهای بیوقتش و همهی ویژگیهای ریز و درشت شخصیتش لو میدهد و حتی جار میزند. که با این وجود بودند کسانی که ماندند و تحملش کردند و دوستش داشتند. حتی از پشت سیمخاردارها...
تنهایی چیزهای خوبی به من داد. آینهای شد که بیپرده خودم را به من نمایاند. بی آنکه قضاوتم کند. تنهایی، روبرویم ایستاد و با من سخن گفت و من کمکهایش را دریافتم و قد کشیدم. یک جور قد کشیدن و رشد درونی. همانی که "ن" و هیچ کس دیگر از پشت سیمخاردارها نمیتوانند ببینند، ولی من حسش میکنم.
همین که امروز بعد از مدتها خودم را از دور نگاه کردم باعث شد دلم بخواهد برگردم ولی تنهایی ام را حفظ کنم. باید برگردم. باید تصمیم بگیرم که برگردم و آدمها را جور دیگری دوست بدارم. وگرنه همین تنهایی که تا اینجا کمکم کرده و دوستم بوده، از این به بعد کار دستم میدهد و طنابی به دور گردنم میشود. من برمیگردم...
گفتم بهش که وقتی "نقطهها"، "علامتسوأل" میشن دیگه نمیشه برشون گردوند به حالت نقطه. تو بهترین حالت میتونی کش و قوسشون بدی که بشن "علامتتعجب".
میفهمی چی میگم؟
میتونی کل عمرتو بذاری واسه کشف جواب سوألآت. ولی من بهت قول میدم، قول میدم که آخرش قرار نیست هیچ جواب قطعیای پیدا کنی. جوابا یا وجود ندارن یا انقدر متنوعن که فقط مجبوری از بینشون اونی رو که بیشتر خوشت اومده انتخاب کنی. انگار حقیقت دوردستتر از اونه که حتی گرفتن عمرمون براش کافی باشه. اگه بیش از حد توی سوألا غرق بشی تنها اتفاقی که میافته اینه که هرروز بیحستر و سردتر میشی.
راه دیگهش اینه که به علامتتعجبآ دل خوش کنی و بذاری پیش ببرنت و بعد خیلی فروتنانه مثل یه نقطهی کوچیک تو تن کهکشان محو بشی.
همینقدر غمگین.
همینقدر هَپیاِند.
کدومو بیشتر میپسندی؟
برایش همهی اتفاقات آنروز را تعریف کردم. آخرین جمله را که میگفتم سرش پایین بود و با مهرههای دستبندش بازی میکرد. چند ثانیه بعد زل زد توی چشمهام و گفت:«حس میکنم داری روی لبهی پرتگاه راه میری.»
با خودم فکر کردم لبهی پرتگاه چه شکلی است؟ آدمی که لبهی پرتگاه راه میرود چی ممکن است توی سرش بگذرد؟ برای منی که آنروزها توی هزارتویِ افکار خودآزارانهی خودم گم شده بودم و هر دست نجات دهندهای را که به سویم دراز شده بود پس میزدم لبهی پرتگاه کجا بود؟
آن لحظه فقط توانسته بودم نگاهم را از چشمهاش بدزدم و خیره شوم به مهرههای دستبندش و بگویم:«از اینجای زندگی خیلی میترسم.»
همان روزهایی بود که حسّ فهمیده نشدن بهم دست داده بود و داشتم دایرهی آدم های اطرافم را کوچکتر و کوچکتر میکردم و توی تنهایی خودم فُرو تر میرفتم. که برایم مهم نبود وسط دیوانگیهام از زنده بودن پرت شوم بیرون. تنها چیزی که مرا از تنهایی کمی بالاتر میکشید دیوانگی بود و بس. که راه مخالف رفتن شاید همیشه بهترین نیست، ولی در آن مقطع برای من بهترین بود. الان که برمیگردم و عقب را نگاه میکنم، میبینم همان روزهای لبهی پرتگاه بود که من را یادِ خودم آورده بود. که روح یاغی من را همان لبهی پرتگاه زنده نگه داشته بود. تهش هم با خودم گفته بودم:«هِی! اگه نمیخوای زنده بمونی بهت اجازه میدم خودتو پرت کنی اون پایین. ولی اگه تصمیمت زنده موندنه، یاد بگیر چجوری باید پرواز کنی». میدانم. یکجور تسلیمشدن با خودش دارد. تسلیم زندگی شدن. ولی خُب من فکر میکنم همهی آدمهایی که به این مرحلهی انتخاب میرسند، حس به غایت دردآور تسلیم شدن را تجربه میکنند. درد میکشند؛ و بالاخره پرواز را یاد میگیرند.
از آن دوران چیزهای ارزشمندی برایم مانده. حالا خوب میدانم آدمی که لبهی پرتگاه راه رفته، احتمالا زندگی را خوب فهمیده است؛ و تنهایی را. و مهم تر از همه، انتخاب کرده است.
I'm gonna Start again.
In better words,
I'm gonna continue...