بیدار بودم تا حالا و داشتم فکر میکردم و جمعبندی میکردم برای خودم
حالا فکر میکنم برای نجات از دپرشن یک قدم جلوتر رفتهام
و عمیقا خوشحالم
حالا فکر میکنم برای نجات از دپرشن یک قدم جلوتر رفتهام
و عمیقا خوشحالم
چیزایی که قبلاً دستآویز بودن برای خلاصی از حال بد دیگه اون کارکرد قبلی رو ندارن. کتاب، فیلم، سیگار، الکل، سرترالین، معاشرت با آدمایی که بهشون احساس تعلق میکنم،... کنار همهی اینا جای خالی عشق هم یه وقتایی شدیدا احساس میشه. این روزا دارم سعی میکنم آدمایی که تو شرایط مشابه من بودن رو پیدا کنم و کمک بگیرم ازشون که با اینکه امید ترسناکترین کلمه است ولی هنوز هم شاید یه تهمونده کوچیک ازش مونده باشه.