برایش همهی اتفاقات آنروز را تعریف کردم. آخرین جمله را که میگفتم سرش پایین بود و با مهرههای دستبندش بازی میکرد. چند ثانیه بعد زل زد توی چشمهام و گفت:«حس میکنم داری روی لبهی پرتگاه راه میری.»
با خودم فکر کردم لبهی پرتگاه چه شکلی است؟ آدمی که لبهی پرتگاه راه میرود چی ممکن است توی سرش بگذرد؟ برای منی که آنروزها توی هزارتویِ افکار خودآزارانهی خودم گم شده بودم و هر دست نجات دهندهای را که به سویم دراز شده بود پس میزدم لبهی پرتگاه کجا بود؟
آن لحظه فقط توانسته بودم نگاهم را از چشمهاش بدزدم و خیره شوم به مهرههای دستبندش و بگویم:«از اینجای زندگی خیلی میترسم.»
همان روزهایی بود که حسّ فهمیده نشدن بهم دست داده بود و داشتم دایرهی آدم های اطرافم را کوچکتر و کوچکتر میکردم و توی تنهایی خودم فُرو تر میرفتم. که برایم مهم نبود وسط دیوانگیهام از زنده بودن پرت شوم بیرون. تنها چیزی که مرا از تنهایی کمی بالاتر میکشید دیوانگی بود و بس. که راه مخالف رفتن شاید همیشه بهترین نیست، ولی در آن مقطع برای من بهترین بود. الان که برمیگردم و عقب را نگاه میکنم، میبینم همان روزهای لبهی پرتگاه بود که من را یادِ خودم آورده بود. که روح یاغی من را همان لبهی پرتگاه زنده نگه داشته بود. تهش هم با خودم گفته بودم:«هِی! اگه نمیخوای زنده بمونی بهت اجازه میدم خودتو پرت کنی اون پایین. ولی اگه تصمیمت زنده موندنه، یاد بگیر چجوری باید پرواز کنی». میدانم. یکجور تسلیمشدن با خودش دارد. تسلیم زندگی شدن. ولی خُب من فکر میکنم همهی آدمهایی که به این مرحلهی انتخاب میرسند، حس به غایت دردآور تسلیم شدن را تجربه میکنند. درد میکشند؛ و بالاخره پرواز را یاد میگیرند.
از آن دوران چیزهای ارزشمندی برایم مانده. حالا خوب میدانم آدمی که لبهی پرتگاه راه رفته، احتمالا زندگی را خوب فهمیده است؛ و تنهایی را. و مهم تر از همه، انتخاب کرده است.
- ۹۵/۱۰/۲۶