طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

7_عبور



درد بود که ماند

و رهایی، آنی بیش نبود


راستی ما آن‌جا که از هم عبور کردیم

به هم رسیدیم 

یا از هم جدا شدیم؟

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

 اتفاق جدیدی هم که این روزها متوجهش شده‌ام اینکه رفتن آدم‌ها برایم بی‌اهمیت شده. ماندنشان بی‌اهمیت‌تر. از آن‌جایی که حس کردم فقط خودم با خودم کنار می‌آیم و تقریباً کسی نیست که عمق احساس و شادی و اندوهم را بفهمد، شروع کردم "طناب‌های وابستگی"‌ام را یکی‌یکی بریدن. و حقیقتاً چیزی نبوده که خودم بخواهمش و آگاهانه تصمیمش را گرفته باشم. اتفاقی است که در نتیجه‌ی تمایلم به تنهایی افتاده. همین امروز فهمیدم انگار. همین امروز که خیره شده بودم به خطوط دست‌هام و "ن" خیلی ناگهانی به من گفت: «این حصاری که دور خودت کشیده‌ای یک روز کار دستت می‌دهد». من از توی همان حصاری که دورش سیم‌خاردار کشیده بودم و "ن" سیم‌خاردارهایش را ندیده/دیده بود و/ولی به خودش جرئت داده بود به آن نزدیک شود به خودم نگاه کردم. چون حرف‌هاش معمولاً حرف حساب بود. با اینکه او هم رفتنش بی‌اهمیت بود و ماندنش بی‌اهمیت‌تر. بعد به منِ دو سال پیش نگاه کردم. از دور خودم را نگاه کردم و دیدم منِ الان عدم وابستگی‌اش را توی نگاه‌هایش، تونِ صدایش، سکوت‌کردن‌‌های بی‌وقتش و همه‌ی ویژگی‌های ریز و درشت شخصیتش لو می‌دهد و حتی جار می‌زند. که با این وجود بودند کسانی که ماندند و تحملش کردند و دوستش داشتند. حتی از پشت سیم‌خاردارها...

تنهایی چیزهای خوبی به من داد. آینه‌ای شد که بی‌پرده خودم را به من نمایاند. بی آنکه قضاوتم کند. تنهایی، روبرویم ایستاد و با من سخن گفت و من کمک‌هایش را دریافتم و قد کشیدم. یک جور قد کشیدن و رشد درونی. همانی که "ن" و هیچ‌ کس دیگر از پشت سیم‌خاردارها نمی‌توانند ببینند، ولی من حسش می‌کنم.

همین که امروز بعد از مدتها خودم را از دور نگاه کردم باعث شد دلم بخواهد برگردم ولی تنهایی ام را حفظ کنم. باید برگردم. باید تصمیم بگیرم که برگردم و آدم‌ها را جور دیگری دوست بدارم. وگرنه همین تنهایی که تا اینجا کمکم کرده و دوستم بوده، از این به بعد کار دستم می‌دهد و طنابی به دور گردنم می‌شود. من برمیگردم...

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

گفتم بهش که وقتی "نقطه‌ها"، "علامت‌سوأل" میشن دیگه نمیشه برشون گردوند به حالت نقطه. تو بهترین حالت میتونی کش ‌و قوسشون بدی که بشن "علامت‌تعجب".

میفهمی چی میگم؟

میتونی کل عمرتو بذاری واسه کشف جواب سوأل‌آت. ولی من بهت قول میدم، قول میدم که آخرش قرار نیست هیچ جواب قطعی‌ای پیدا کنی. جوابا یا وجود ندارن یا انقدر متنوعن که فقط مجبوری از بینشون اونی رو که بیش‌تر خوشت اومده انتخاب کنی. انگار حقیقت دوردست‌تر از اونه که حتی گرفتن عمرمون براش کافی باشه. اگه بیش از حد توی سوألا غرق بشی تنها اتفاقی که میافته اینه که هرروز بی‌حس‌تر و سردتر میشی. 

راه دیگه‌ش اینه که به علامت‌تعجب‌آ دل خوش کنی و بذاری پیش ببرنت و بعد خیلی فروتنانه مثل یه نقطه‌ی کوچیک تو تن کهکشان محو بشی.

همینقدر غمگین‌.

همینقدر هَپی‌اِند.

کدومو بیشتر میپسندی؟


  • mydancingsoulintheskies ..