کمکم داشت یاد میگرفت با شکنندهبودنِ خودش کنار بیاید. داشت سعی نمیکرد برای حتماً خوشحالبودن. در همهی لحظهها خوشحالبودن. یاد میگرفت وقتهایی که حوصلهی خودش را نداشت، برود از پشت لنز دوربین، زندگیاش را نگاه کند و خودش را ببیند و به جای اولشخص، سومشخص به کار ببرد.
یاد میگرفت جوابِ "خوبی؟" آره یا نه نیست. داشت کنار میآمد که حسّش به خوشحالی و ناراحتی هیچوقت آره یا نهی کامل نبوده. غمش با خوشحالیاش عجین بوده و خوشحالیاش همیشه خونابهای از غم داشته و او در لحظههای اوج خوشحالی هم طعم لزجش را چشیده بود. کنار میآمد با این حس نوسانی غم و شادی. داشت یاد میگرفت غم و شادی در او یکدیگر را تکمیل میکنند. مثل یک طنابی که یک سرش شادی باشد و سر دیگرش غم؛ و مدام کش بیاید. گاهی این سو که شادی به بینهایت میل کند و گاهی آنسو که غم.
داشت میفهمید آن بخش از وجودش که خودش را کلنگ میزد و از نو میساخت روز به روز حالش بهتر میشد و آن بخشی که با دیگران در ارتباط بود آنروزها غم داشت. حالِ "منِ درونگرایش" هر روز بهتر میشد و حالِ "منِ برونگرایش" هر روز بدتر. کنار میآمد. و خب اتفاقاً اینبار کنارآمدن به معنای تسلیمشدن نبود و حالش را بهتر هم کردهبود. از خوبیهایش هم اینکه ردّ شادی را در چیزهای سادهتری میگرفت.مثل همین امروز صبح که دیرش شده بود و وقت صبحانه خوردن نداشت و با عجله یک قالب یخ انداخت توی لیوان چایش. مامان به او خندیده بود و او از خندهی شیرین مامان، صدای قهقهه اش به سقف چسبیده بود. بعد لیوان چای را کنار گوشش آورده بود و از صدای ذوب شدن یخ تو چای چشمانش برق زده بودند.این شد که با یک حال خوش رنگینکمانی ،انگار که باران بر صورتش باریده باشد، کفشهایش را پوشید و با شادی کوچکی که به سمت بینهایت میل میکرد از خانه بیرون آمد. بعد چشمانش را از لنز دوربین برداشت که سومشخصها را اولشخص کند و خودش را انداخت وسط زندگی که ادامه بدهد.
و خودم را انداختم وسط زندگی که ادامه بدهم.
*زندگی ترکیب شادی با غم است / دوست میدارم من این پیوند را
گرچه میگویند شادی بهتر است / دوست دارم گریه با لبخند را
(قیصر امینپور)