طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 همه‌ی اوج‌های جهان را پیش از ما آفریده‌اند، کشف کرده‌اند، تجربه کرده‌اند، دیده‌اند و شنیده‌اند. و گویی ما در حال تکرار زندگی‌های از پیش زیسته شده هستیم. این بدیهی بودن همه‌چیز دارد مرا دیوانه میکند. اینکه دنیا هیچ چیز غافلگیرکننده‌ای برای عرضه و نشان‌دادن به ما ندارد. نهایت غم، نهایت شادی، نهایت عشق، نهایت درد و نهایت همه‌ی احساسات انسانی، لحظات قابل انتظاری‌اند که انسان برای آن برنامه‌ریزی شده است. با علم به مکانیسم روانی این احساسات، همه‌ی این‌ها همچون بازی‌ای بیش نیست. انسان ها همچون عروسک‌هایی سرگردان در دست کارگردان ماهری تاب می‌خورند و جایی مرگشان فرا می‌رسد. و با فرض وجود این کارگردان، برنده‌ی این سوگواری غمبار کسی جز او نیست.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

16

📷:Vitali Benz


اگرم یه روز زد به سرمون، کاش مثلاً اینجوریا باشه!

vancampers#

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

15

۱. "ص" همیشه لبخند می‌زند. قد بلندی دارد و لباسهای خوبی می‌پوشد. موقع حرف زدن دست‌هایش را طوری تکان می‌دهد که اعتماد به نفس از انگشت‌هایش سرازیر می‌شود. سفرهای خوب می‌رود ولی خوشی‌هایش را در پست‌های اینستاگرامش و عکس‌های پروفایلش جار نمی‌زند. مجموعه‌ی رفتارهایش از روزهای اول دانشگاه که دیدمش، همیشه برایم الگوی اعتماد‌به‌نفس و کمال بوده. الگوی کسی که برای خودش و توی دنیای خودش زندگی می‌کند.

دیده بودمش در یک روز بارانی که آسمان را نگاه میکرد و لبخند بر لب آواز میخواند. یک روز هم توی حیاط دانشکده دیدمش که ایستاده بود و با حباب‌ساز حباب درست میکرد و بین نگاه‌های سرزنشگر بقیه که میگفتند «مثلاً ینی چی اینکارا وسط حیاط دانشکده‌ی دندونپزشکی؟» نگاه من بهش لبخند زده بود و ازش خواسته بودم که با دوربین موبایلم این لحظه را ثبت کنم و موافقت کرده بود.

"ص" همیشه برایم راز مانده بود تا ترم چهار که هم‌مسیر شدن اتفاقی‌مان در راه دانشکده شروعی شد که بیشتر هم را کشف کنیم. فرصت دست نداده بود حسابی با هم صحبت کنیم تا آن‌روز که از خودش گفت و از خودم گفتم و شروعی شد برای حرف‌زدن‌هایمان. ما هیچوقت با هم دوستهای صمیمی نشدیم ولی بعدها که کمی ارتباطمان بیشتر شد فهمیدم روحش، ذهنش، یا حالا هر اسمی که دارد یک جاهایی به من وصل است. چیزی درونش داشت که موقع حرف زدن با چیزی در درون من پیوند میخورد و چشمانم برق می‌زدند.

۲. بعدترها یک روز در جواب «سلام،خوبی؟»ِ من خیلی بی‌مقدمه و ناگهانی شروع کرد که «افسردگی. افسردگی دوره‌ای میگیرم. سالی دو بار. میرسم خونه و فقط گریه میکنم و میخوابم‌. شده دو سه ساعت گریه میکنم تا خوابم ببره‌». انقدر طبیعی راجع‌به افسردگی حرف میزد که انگار سرماخوردگی یا حتی آبریزش بینی موقع سرماخوردگی باشد. انگار فلوکسی‌تین همان کلداستاپ باشد‌. خلاصه انقدر جا خوردم که فقط توانستم لبهایم را به زور تکان بدهم و بگویم «آره منم بعضی وقتا اینجوری میشم». یک لحظه حس کردم آدمی که همیشه شیشه‌ی نشکن بوده ناگهان بشکند. 

۳. قبل‌ترها افسردگی برایم غولی بود که فکر میکردم فقط آدم‌های ناموفق یا آنها که در زندگی به هیچ‌جا نرسیده‌اند‌ یا آنها که زیاد فکر میکنند و به ماهیت خالی دنیا پی میبرند، به آن دچار میشوند. دیدم که نه. اینطور هم نیست. آدمهایی که همیشه لبخند میزنند و اعتماد به نفس دارند، آدمهایی که در روزهای بارانی در راه دانشکده بلند آواز میخوانند، در روزهای برفی در حیاط دانشکده با حباب‌ساز حباب میسازند، آدمهایی که روی نمیکت‌های حیاط چهارزانو می‌نشینند و "یک عاشقانه‌ی آرام" می‌خوانند و آنقدر غرق میشوند که حضور بقیه را نفهمند، آدمهایی که در هنر و موسیقی و فیلم دستی دارند و در زندگی موفق محسوب میشوند، اینها هم افسردگی میگیرند. در ارزشهای زندگیشان شک میکنند، از شک می‌لرزند، از غصه می‌ترکند و خلاصه که نقطه‌های سیاه در وجود سفیدشان دارند و گاهی همین نقطه‌های سیاه دوست‌داشتنی‌تر شان هم میکند.


+ هر چند که این متن اونی نشد که باید میشد و اون حرفایی رو نرسوند که باید می‌رسوند، ولی نوشتم که تو یادم بمونه.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

📷:Shantanu Starick_the pixel trade project


اگه الان ازم بپرسی دقیق یادم نمیاد که چن دقیقه یا چن ساعت گذشت و من همینطوری  خیره شده بودم به دیوار روبروم.

خیلی گذشت تا خودمو کندم از زمین‌ و پا شدم رقصیدم.

وسط گریه هام یهو به سرم زد برقصم.

وایسادم جلو آینه ب سر خوردن اشکا نگاه کردم و همزمان رقصیدم.

بعد هی ذهنم راهشو کشید به لحظه هایی ک فکر میکردم پذیرفتمشون.

آینه ی روبروم شد پرده‌ی سینما و همه ی لحظه ها گذشتن.

بعد مجبور شدم سرعت رقصیدنمو زیادتر کنم که پرده ها سریعتر بگذرن.

یه بار امتحان کن توام. وسط گریه هات پاشو دامن چین‌دارتو بپوش. جای اینکه سرتو بذاری رو زانوت و دستاتو حلقه کنی دور پاهات. پاشو دستاتو پرواز بده بذار سقفو بشکافن برسن به آسمون. بذار دامنت چین بخوره تو هوا. نه واسه این که حالت خوب بشه ها. عمق فاجعه رو بلدی؟ واسه این که بلدش بشی میگم. حالا شاید حالِتم خوب شد اون وسطا. بذار حتی اشکات برسن ب چینای دامنت. ولی نَشین. انقد بچرخ و برقص تا سرت گیج بره و بخوری زمین. خوابت ک ببره و بیدار که بشی، دردا دوباره ته نشین شدن. عمق فاجعه رو بلد شدی.

.

.

می‌رقصم

می‌چرخم

صدای جیغ کشیدنای «خ» میاد تو سرم. اون لحظه ای که فهمیدم «م» بدون خداحافظی رفته میاد. همون شب که «ح» گفت فقط به من گفته قراره خودکشی کنه. همون لحظه‌هایی که نوشتی برام «تهش همین گُهه دیگه»؛ نوشتی «اگه تونستی از این مرحله‌ی  "خب که چی؟" بگذری و ادامه بدی وایمیسم ب پات». همون شب تولدم که «س» رو رسوندم خونه‌شون و چند صدم ثانیه بعد اینکه پیاده شد زدم زیر گریه، تا برسم یه ریز گریه کرده بودم و فهمیده بودم بهترین جا واسه گریه کردن زیر دوش حموم نیست، ماشین تک‌سرنشین‌ه که فقط صدای شکستن خودتو توش بشنوی.

.

.

بچرخ..برقص..خوابت میبره..بیدار میشی..دردا ته‌نشین میشن..عمق فاجعه رو بلد میشی..

  • mydancingsoulintheskies ..