۱. "ص" همیشه لبخند میزند. قد بلندی دارد و لباسهای خوبی میپوشد. موقع حرف زدن دستهایش را طوری تکان میدهد که اعتماد به نفس از انگشتهایش سرازیر میشود. سفرهای خوب میرود ولی خوشیهایش را در پستهای اینستاگرامش و عکسهای پروفایلش جار نمیزند. مجموعهی رفتارهایش از روزهای اول دانشگاه که دیدمش، همیشه برایم الگوی اعتمادبهنفس و کمال بوده. الگوی کسی که برای خودش و توی دنیای خودش زندگی میکند.
دیده بودمش در یک روز بارانی که آسمان را نگاه میکرد و لبخند بر لب آواز میخواند. یک روز هم توی حیاط دانشکده دیدمش که ایستاده بود و با حبابساز حباب درست میکرد و بین نگاههای سرزنشگر بقیه که میگفتند «مثلاً ینی چی اینکارا وسط حیاط دانشکدهی دندونپزشکی؟» نگاه من بهش لبخند زده بود و ازش خواسته بودم که با دوربین موبایلم این لحظه را ثبت کنم و موافقت کرده بود.
"ص" همیشه برایم راز مانده بود تا ترم چهار که هممسیر شدن اتفاقیمان در راه دانشکده شروعی شد که بیشتر هم را کشف کنیم. فرصت دست نداده بود حسابی با هم صحبت کنیم تا آنروز که از خودش گفت و از خودم گفتم و شروعی شد برای حرفزدنهایمان. ما هیچوقت با هم دوستهای صمیمی نشدیم ولی بعدها که کمی ارتباطمان بیشتر شد فهمیدم روحش، ذهنش، یا حالا هر اسمی که دارد یک جاهایی به من وصل است. چیزی درونش داشت که موقع حرف زدن با چیزی در درون من پیوند میخورد و چشمانم برق میزدند.
۲. بعدترها یک روز در جواب «سلام،خوبی؟»ِ من خیلی بیمقدمه و ناگهانی شروع کرد که «افسردگی. افسردگی دورهای میگیرم. سالی دو بار. میرسم خونه و فقط گریه میکنم و میخوابم. شده دو سه ساعت گریه میکنم تا خوابم ببره». انقدر طبیعی راجعبه افسردگی حرف میزد که انگار سرماخوردگی یا حتی آبریزش بینی موقع سرماخوردگی باشد. انگار فلوکسیتین همان کلداستاپ باشد. خلاصه انقدر جا خوردم که فقط توانستم لبهایم را به زور تکان بدهم و بگویم «آره منم بعضی وقتا اینجوری میشم». یک لحظه حس کردم آدمی که همیشه شیشهی نشکن بوده ناگهان بشکند.
۳. قبلترها افسردگی برایم غولی بود که فکر میکردم فقط آدمهای ناموفق یا آنها که در زندگی به هیچجا نرسیدهاند یا آنها که زیاد فکر میکنند و به ماهیت خالی دنیا پی میبرند، به آن دچار میشوند. دیدم که نه. اینطور هم نیست. آدمهایی که همیشه لبخند میزنند و اعتماد به نفس دارند، آدمهایی که در روزهای بارانی در راه دانشکده بلند آواز میخوانند، در روزهای برفی در حیاط دانشکده با حبابساز حباب میسازند، آدمهایی که روی نمیکتهای حیاط چهارزانو مینشینند و "یک عاشقانهی آرام" میخوانند و آنقدر غرق میشوند که حضور بقیه را نفهمند، آدمهایی که در هنر و موسیقی و فیلم دستی دارند و در زندگی موفق محسوب میشوند، اینها هم افسردگی میگیرند. در ارزشهای زندگیشان شک میکنند، از شک میلرزند، از غصه میترکند و خلاصه که نقطههای سیاه در وجود سفیدشان دارند و گاهی همین نقطههای سیاه دوستداشتنیتر شان هم میکند.
+ هر چند که این متن اونی نشد که باید میشد و اون حرفایی رو نرسوند که باید میرسوند، ولی نوشتم که تو یادم بمونه.
- ۹۶/۰۲/۱۴