📷:Michal Zahornacky
تا ۱۶ سالگی داشتم راه میرفتم. روی زمین. زنده بودم. با درختها و آدمها و گلها و برگها و همهچیز حرف میزدم. یک روز معمولی که فکرش را هم نمیکردم، همینطور که سرم را بالا گرفته بودم و آسمان را نگاه میکردم، پایم لغزید و افتادم توی یک چاله. شاید هم چاه. تلاش کردم که خودم را بکشم بالا و باز هم روی زمین راه بروم. نشد. گم شدم. حالا ۵ سالی میشود که اینجا زندگی میکنم. روزها راههای زیرزمینی حفر میکنم که شاید بشود و سر از جای جدیدی در بیاورم و پیدا شوم و شبها برمیگردم سر جای اول خودم و چشم میدوزم به آسمان. به ستارهها. بعد هر شب که ستارهای چشمک میزند، حدس میزنم که حتماً تو هم جای دیگری از دنیا بالای نردبان خودت ایستادهای و به آسمان نگاه میکنی. کسی چه میداند؟ شاید این چاهی که من تویش افتادهام از دور شبیه نردبانی باشد که روی پلههایش بالا میروم. حالا حالاها باید صبر کنم تا این را بفهمم..
:)
(زمستان ۹۵)
+دلم برای روزهای بیدلیل تنگ شده.
++دوستِ قبلیام بلاگفا بود که یکروز رفتم و دیدم ناپدید شده. ماهها گذشت تا دوباره تصمیم گرفتم یک وبلاگ داشته باشم. این شد که اینجا شروع شد.