طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

طغیان

ستاره‌ها تمنای چشمانت را دارند

  • ۰
  • ۰

22


📷:pouria.alami



از پشت میله های این قفس 

تنها عشق بود که رهایی مان میداد.

ما ولی به خط های موازی لبخند زدیم،

از هم گذشتیم،

و درد را 

در امتداد قدم هامان

که هیچگاه به هم نخواهند رسید

دوباره یافتیم.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

21_اعتراف

 شاید هم شیفته ی تصوری شده بودم که آن زمان از من داشت. شیفته ی تصویری که از من در ذهنش نقش بسته بود و من آنرا باور کرده بودم. و حالا که دیگر او نبود آن تصویر شیرین هم نبود. و گویی من هم نبودم.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

20

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

دوباره میدیدمش. همون صورت فلکی ه که الان اسمشو یادم نمیاد. یاد سفر خوزستان افتادم. یاد آسمون چُغازَنبیل که پرستاره‌ترین بود. چشمامو نمیتونستم بردارم از آسمون. هِی صدام میکردن که بیا بریم دیره همه منتظر تو ان. سرمو گرفته بودم بالا و راه میرفتم و باد می‌رقصید رو صورتم. اولین بار بود که انقدر دیوانه‌وار محو آسمون شده بودم.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

 میخوانَد. از صبح هزار بار خوانده. "رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده؛ شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده".

این بارِ هزار و یکم هم‌اتاقی ام آمد اسپیکر را خاموش کرد که موهای خیس تازه از حمام در آمده‌اش را سشوار بکشد. بعد تظاهر کرد دنبال سشوار می‌گردد و یادش افتاد مثلاً بار آخری که برگشته خانه جایش گذاشته.  از امروز صبح که بیدار شدم و پیامت را دیدم، هزار بار خوانده.

«من دارم می‌رم، هفت و نیم شب پرواز دارم، دلم برات تنگ میشه، اگه دوس داشتی بیا خداحافظی کنیم». دستم رفته بود که بنویسم «دل من هم برات...» بعد در آسانسور باز شده بود و من داشتم تندتند کلمه هام را پاک می‌کردم و زل زده بودم به پیامت. به جمله‌ی آخرش. به "بیا خداحافظی کنیم‌". چند ثانیه بعد دوباره در آسانسور باز شده بود و برگشته بودم.برگشته بودم و اسپیکر را در دور افتاده ترین جای اتاق پیدا کرده بودم. برگشته بودم که بخواند. بخواند "شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده". ولی ما که خداحافظی کرده بودیم. مگر همین چند وقت پیش نبود؟ آدم های توی آسانسور حتما دلشان برای بی حواسی ام سوخته بود. نمی دانستند گوشه ی اتاقی خالی یک اسپیکر خاک گرفته انتظارم را می کشد. می ترسم بیایم و دوباره شروع شود. چشمهات بکشاندم تا ناکجایی که قرار است بروی و نمیدانم حتی کجاست. دوباره بشود سلامی که جانم کنده شود موقع خداحافظیش که معلوم نیست قرار است کی باشد. نمی‌‌آیم. هرجا بروی همان قدر که همیشه بودی باز هم هستی. نمی‌آیم. تو برو.

تو برو. شاید که واژه‌های بیمار سر جای خود برگردند. شاید خواننده بداند که اول همان چند وقت پیش بود، بعد ما بودیم که خداحافظی کرده بودیم، بعد امروز بود، پیام تو بود، بعد باز و بسته شدن های در  آسانسور، بعد اسپیکر، بعد هم‌اتاقی‌ای که بی‌رحمانه دکمه‌ی آف اسپیکر را می‌فشارد، بعد سشواری که جا مانده در خانه‌ای دور، بعد من که جا مانده در روزهای دور، بعد من که تمام روز را یخ زده در زمهریر سکوتی که با صدای سشوار پر نشد، آخر هم ساعت هفت و نیم که تو دور می شدی، دورتر و نزدیکتر..

نمی‌آیم. تو برو. "نیلوفرانه در باد". نیلوفرانه چون باد.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

 همه‌ی اوج‌های جهان را پیش از ما آفریده‌اند، کشف کرده‌اند، تجربه کرده‌اند، دیده‌اند و شنیده‌اند. و گویی ما در حال تکرار زندگی‌های از پیش زیسته شده هستیم. این بدیهی بودن همه‌چیز دارد مرا دیوانه میکند. اینکه دنیا هیچ چیز غافلگیرکننده‌ای برای عرضه و نشان‌دادن به ما ندارد. نهایت غم، نهایت شادی، نهایت عشق، نهایت درد و نهایت همه‌ی احساسات انسانی، لحظات قابل انتظاری‌اند که انسان برای آن برنامه‌ریزی شده است. با علم به مکانیسم روانی این احساسات، همه‌ی این‌ها همچون بازی‌ای بیش نیست. انسان ها همچون عروسک‌هایی سرگردان در دست کارگردان ماهری تاب می‌خورند و جایی مرگشان فرا می‌رسد. و با فرض وجود این کارگردان، برنده‌ی این سوگواری غمبار کسی جز او نیست.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

16

📷:Vitali Benz


اگرم یه روز زد به سرمون، کاش مثلاً اینجوریا باشه!

vancampers#

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

15

۱. "ص" همیشه لبخند می‌زند. قد بلندی دارد و لباسهای خوبی می‌پوشد. موقع حرف زدن دست‌هایش را طوری تکان می‌دهد که اعتماد به نفس از انگشت‌هایش سرازیر می‌شود. سفرهای خوب می‌رود ولی خوشی‌هایش را در پست‌های اینستاگرامش و عکس‌های پروفایلش جار نمی‌زند. مجموعه‌ی رفتارهایش از روزهای اول دانشگاه که دیدمش، همیشه برایم الگوی اعتماد‌به‌نفس و کمال بوده. الگوی کسی که برای خودش و توی دنیای خودش زندگی می‌کند.

دیده بودمش در یک روز بارانی که آسمان را نگاه میکرد و لبخند بر لب آواز میخواند. یک روز هم توی حیاط دانشکده دیدمش که ایستاده بود و با حباب‌ساز حباب درست میکرد و بین نگاه‌های سرزنشگر بقیه که میگفتند «مثلاً ینی چی اینکارا وسط حیاط دانشکده‌ی دندونپزشکی؟» نگاه من بهش لبخند زده بود و ازش خواسته بودم که با دوربین موبایلم این لحظه را ثبت کنم و موافقت کرده بود.

"ص" همیشه برایم راز مانده بود تا ترم چهار که هم‌مسیر شدن اتفاقی‌مان در راه دانشکده شروعی شد که بیشتر هم را کشف کنیم. فرصت دست نداده بود حسابی با هم صحبت کنیم تا آن‌روز که از خودش گفت و از خودم گفتم و شروعی شد برای حرف‌زدن‌هایمان. ما هیچوقت با هم دوستهای صمیمی نشدیم ولی بعدها که کمی ارتباطمان بیشتر شد فهمیدم روحش، ذهنش، یا حالا هر اسمی که دارد یک جاهایی به من وصل است. چیزی درونش داشت که موقع حرف زدن با چیزی در درون من پیوند میخورد و چشمانم برق می‌زدند.

۲. بعدترها یک روز در جواب «سلام،خوبی؟»ِ من خیلی بی‌مقدمه و ناگهانی شروع کرد که «افسردگی. افسردگی دوره‌ای میگیرم. سالی دو بار. میرسم خونه و فقط گریه میکنم و میخوابم‌. شده دو سه ساعت گریه میکنم تا خوابم ببره‌». انقدر طبیعی راجع‌به افسردگی حرف میزد که انگار سرماخوردگی یا حتی آبریزش بینی موقع سرماخوردگی باشد. انگار فلوکسی‌تین همان کلداستاپ باشد‌. خلاصه انقدر جا خوردم که فقط توانستم لبهایم را به زور تکان بدهم و بگویم «آره منم بعضی وقتا اینجوری میشم». یک لحظه حس کردم آدمی که همیشه شیشه‌ی نشکن بوده ناگهان بشکند. 

۳. قبل‌ترها افسردگی برایم غولی بود که فکر میکردم فقط آدم‌های ناموفق یا آنها که در زندگی به هیچ‌جا نرسیده‌اند‌ یا آنها که زیاد فکر میکنند و به ماهیت خالی دنیا پی میبرند، به آن دچار میشوند. دیدم که نه. اینطور هم نیست. آدمهایی که همیشه لبخند میزنند و اعتماد به نفس دارند، آدمهایی که در روزهای بارانی در راه دانشکده بلند آواز میخوانند، در روزهای برفی در حیاط دانشکده با حباب‌ساز حباب میسازند، آدمهایی که روی نمیکت‌های حیاط چهارزانو می‌نشینند و "یک عاشقانه‌ی آرام" می‌خوانند و آنقدر غرق میشوند که حضور بقیه را نفهمند، آدمهایی که در هنر و موسیقی و فیلم دستی دارند و در زندگی موفق محسوب میشوند، اینها هم افسردگی میگیرند. در ارزشهای زندگیشان شک میکنند، از شک می‌لرزند، از غصه می‌ترکند و خلاصه که نقطه‌های سیاه در وجود سفیدشان دارند و گاهی همین نقطه‌های سیاه دوست‌داشتنی‌تر شان هم میکند.


+ هر چند که این متن اونی نشد که باید میشد و اون حرفایی رو نرسوند که باید می‌رسوند، ولی نوشتم که تو یادم بمونه.

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

📷:Shantanu Starick_the pixel trade project


اگه الان ازم بپرسی دقیق یادم نمیاد که چن دقیقه یا چن ساعت گذشت و من همینطوری  خیره شده بودم به دیوار روبروم.

خیلی گذشت تا خودمو کندم از زمین‌ و پا شدم رقصیدم.

وسط گریه هام یهو به سرم زد برقصم.

وایسادم جلو آینه ب سر خوردن اشکا نگاه کردم و همزمان رقصیدم.

بعد هی ذهنم راهشو کشید به لحظه هایی ک فکر میکردم پذیرفتمشون.

آینه ی روبروم شد پرده‌ی سینما و همه ی لحظه ها گذشتن.

بعد مجبور شدم سرعت رقصیدنمو زیادتر کنم که پرده ها سریعتر بگذرن.

یه بار امتحان کن توام. وسط گریه هات پاشو دامن چین‌دارتو بپوش. جای اینکه سرتو بذاری رو زانوت و دستاتو حلقه کنی دور پاهات. پاشو دستاتو پرواز بده بذار سقفو بشکافن برسن به آسمون. بذار دامنت چین بخوره تو هوا. نه واسه این که حالت خوب بشه ها. عمق فاجعه رو بلدی؟ واسه این که بلدش بشی میگم. حالا شاید حالِتم خوب شد اون وسطا. بذار حتی اشکات برسن ب چینای دامنت. ولی نَشین. انقد بچرخ و برقص تا سرت گیج بره و بخوری زمین. خوابت ک ببره و بیدار که بشی، دردا دوباره ته نشین شدن. عمق فاجعه رو بلد شدی.

.

.

می‌رقصم

می‌چرخم

صدای جیغ کشیدنای «خ» میاد تو سرم. اون لحظه ای که فهمیدم «م» بدون خداحافظی رفته میاد. همون شب که «ح» گفت فقط به من گفته قراره خودکشی کنه. همون لحظه‌هایی که نوشتی برام «تهش همین گُهه دیگه»؛ نوشتی «اگه تونستی از این مرحله‌ی  "خب که چی؟" بگذری و ادامه بدی وایمیسم ب پات». همون شب تولدم که «س» رو رسوندم خونه‌شون و چند صدم ثانیه بعد اینکه پیاده شد زدم زیر گریه، تا برسم یه ریز گریه کرده بودم و فهمیده بودم بهترین جا واسه گریه کردن زیر دوش حموم نیست، ماشین تک‌سرنشین‌ه که فقط صدای شکستن خودتو توش بشنوی.

.

.

بچرخ..برقص..خوابت میبره..بیدار میشی..دردا ته‌نشین میشن..عمق فاجعه رو بلد میشی..

  • mydancingsoulintheskies ..
  • ۰
  • ۰

13_برای محسن نامجو


 هستند کسانیکه طرز فکر و مدل زندگی‌شان نسبت به آثاری که از آنها منتشر میشود و در اختیار عموم قرار میگیرد، به شکل قابل‌ملاحظه‌ای جذابتر و به‌فکرفروبرنده‌تر است.

من چیز زیادی از نامجو نمیدانستم. و نمیدانم‌. فقط از موسیقی اصیل و متفاوتش لذت میبرم. "ساربان" و "شکوه"اش را که میشنوم معمولاً نگاهم گم میشود در جایی دور و اشکهایم سرازیر میشوند.

گویا چند ماه پیش محسن نامجو کتابی به نام "دُرّاب مخدوش" از یادداشتهای بیست سالگی‌اش منتشر میکند که به همین بهانه برنامه‌ی "تماشا"ی بی‌بی‌سی فارسی مصاحبه‌ی کوتاهی را با او ترتیب میدهد. حرفهای نامجو در رابطه با "آفرینش هنری"، "روحیه‌اش برای ادامه‌دادن علیرغم وجود تلخی‌های زندگی"، "اصالت"، "ایران" و بسیاری از موضوعات دیگر، باعث شد در همین بیست‌و‌هفت دقیقه‌ی کوتاهِ مدت مصاحبه، بعضی افکار خودم را در حرفهایش باز بیابم و به فکر فرو بروم.

در قسمتی از مصاحبه، مریم عرفان بخشی از پس‌گفتار کتاب نامجو را برایش می‌خواند: «زمانه این بیست ساله برگ تازه‌ای برایت رو نکرده. هنوز اصیل‌ترین آدم‌ها برایم همان‌ها هستند که تا بیست‌سالگی شناخته بودم. هنوز افکار، آرزوها و رویاهای آن سن در وجودم برای رسیدن به حقیقت مشتاق‌ترند.» و بعد از او میپرسد: «واقعاً بعد از بیست‌سالگی زندگی برگ تازه‌ای براتون رو نکرده؟» و نامجو با قاطعیت غم‌انگیزی جوابِ «نه» میدهد. هر چند که دیدگاهش به زندگی تا حد زیادی نا‌امیدانه به نظر می‌آید ولی میگوید که «تسلیم تلخی‌های زندگی نشده‌ام».

آقای نامجوی عزیز، دارم پر پر میزنم برای هر چه زودتر خواندن کتابتان!


+مصاحبه‌ی مریم عرفان با محسن نامجو در برنامه‌ی تماشا

  • mydancingsoulintheskies ..